او در گوته بورگ ( Goteborg ) سوئد به دنیا آمد. پدرش مهندسی آلمانی بود و او در کودکی خود را در شهر لیسبون ( پرتغال ) سپری کرده و بالاخره در ۱۹۱۴ به آلمان آمدند. کوزنبرگ در ابتدا می خواست نقاش شود. امّا بعدا ً در دانشگاه شهر مونیخ در رشتۀ تاریخ هنر به تحصیل پرداخت و در ۱۹۳۱ کتابی دربارۀ نقاش ایتالیائی، روسوفیور رنتینو ( Rosso Fiorention ) منتشر کرد. پانزده سال ساکن برلین بود. ابتدا در مقام منتقد هنری و بعدا ً بعنوان سردبیر روزنامه. او داستانهائی نوشت که به تدریج در مجموعه های مختلف با نامهای « رؤیای آبی » ( ۱۹۴۲ ) « گلهای آفتابگردان » (۱۹۵۱) و... انتشار یافت. نثر عجیب و غریب و طنزآمیز او اگرچه رنگ تخیل و سورئال دارد، امّا بسیار روشن و دقیق است...
از سال ۱۹۴۷ به عنوان ویراستار مستقل و نویسنده، در شهرهای مونیخ و هامبورگ به فعالیت پرداخت و در انتشارات معروف روولت ( rowohlt ) تک نگاری های ارزنده ای دربارۀ چهره های ادبی آلمان و جهان با نظارت وی انتشار یافت. علاقۀ کوزنبرگ به هنر گروتسک، بویژه در داستانهای کوتاه عجیب و غریب و در عین حال مضحکی که نگاشته، جلوه گر شده است. او در این داستانها رؤیا را با واقعیت، امور واقعی را با خیال به شیوه ای طنزآمیز و در عین حال کنایه آمیز در هم می آمیزد. کوزنبرگ علاوه بر موارد فوق، نمایشنامه های رادیوئی نیز می نوشته و مقاله نویسی صاحب سبک و مترجمی توانا نیز بوده است. مرگ وی در سال ۱۹۸۳ در هامبورگ اتفاق افتاد.
نویسنده ای به نام زیگریست از راه نوشتن داستانهای خنده دار امرار معاش می کرد. این داستانها آنقدر برای خودش جالب و بامزه بودند که هنگام نوشتن آنها، شکلک های عجیب و غریبی درمی آورد و به آرامی با خودش می خندید. این آثار در نظر خواننده هایش نیز جالب و بامزه بودند. و از آنجا که مردم به شادی علاقه ای وافر دارند، درآمد زیگریست نسبتا ً خوب بود. سرانجام یک روز، دیگر از نوشتن داستان های کمیک خسته شد و عزمش را جزم کرد تا داستانی جدی به رشتۀ تحریر درآورد. امّا این کار عملا ً آنقدرها که فکر می کرد کار ساده ای نبود. قلم او که به مطایبه نویسی و شوخ طبعی خو گرفته بود، دائما ً سعی داشت خود را از کنترل صاحبش خلاص کرده و در جائی که مناسبت چندانی نداشت نکته ای خنده دار را ثبت کند. تنها وقتی که زیگریست قلم جدیدی خرید، توانست از آن وضعیت ناخوشایند خلاصی یابد و کار نوشتنش پیشرفت خوبی پیدا کند. پنج هفتۀ تمام نویسندۀ ما پشت میز تحریر نشست، هیچ شکلکی از خود درنیاورد، چهره اش رنگ خنده به خود ندید هر روز دو صفحه به زیور طبع آراسته کرد، تا اینکه بالاخره کار نوشتن این داستان جدی به پایان رسید. حالا وقتش رسیده بود که زیگریست داستانش را طبق رسمی دیرینه برای دوستانش بخواند تا تأثیرش را روی آنها بیازماید. او به این کار عنایت خاصی داشت، زیرا معتقد بود که اظهار نظرهای شفاهی دید کلی را در اختیار خالق اثر می گذارد که وی در جریان خلق اثر از دست یافتن به آن ناتوان است. علاوه بر این، در این فرصت، او کل داستان را برای اولین بار می شنید. زیرا از آنجا که او پیچ و خمهای داستان را به تدریج و بنا به مصلحت های داستان نویسی روی کاغذ آورده بود، ماجرای آن در کلیتش برای او بطور دقیق روشن نبود. ابتدا داستان را تته پته می خواند، زیرا از این واهمه داشت که ستایشگران هنر فکاهی را دچار سرخوردگی دردناکی کند. امّا بعد از مدتی، الهۀ هنر به یاری اش شتافت و به صدایش توان و قدرت بخشید. طبعا ً آن خنده هائی که قبلا ً از نهاد دوستان برمی خواست و داستان خوانی اش را با وقفه روبرو می کرد دیگر محو شده بود. در عوض، سکوتی حاکم شده بود که راه هر گونه تعبیر و تفسیر در مورد داستان را می بست. زیگریست جزو آن دسته از داستان خوانهائی نبود که مدام به شنوندگانش نگاه می کنند. امّا وقتی بطور اتفاقی نگاهی به جمع انداخت، با ناراحتی متوجه شد که دو نفر از دوستانش به خواب فرو رفته اند. این مسئله برایش خیلی دردآور بود. امّا به روی خودش نیاورد و به خواندن ادامه داد. عیب کار در کجا بود؟ آیا آن دو نفر که اکنون صدای خرخرشان بلند شده بود مقصر بودند، یا خواندش ایراد داشت، یا اینکه اصلا ً عیب از خود داستان بود؟ در هر صورت نتیجه این بود که خستگی و خواب آلودگی، زیگریست را هم دربرگرفت. طوریکه صدایش رفته رفته ضعیفتر شد و سرانجام در وسط جمله ای طولانی و ادیبانه به سکوت تبدیل شد. پلکهایش سنگین شد. دستنوشته از دستانش روی زمین فرو افتاد. بعد از چند ثانیه انگار یادش آمد که میزبان و نویسندۀ مجلس است. بنابراین، چشمهایش را برای آخرین بار باز کرد و دید که همۀ دوستانش به خواب رفته اند. بعد خواب او را نیز ربود. شاید کسی باور نکند. امّا حقیقت این است که همۀ آن جمع تا صبح روز بعد یکسره خوابیدند. هنگامیکه دوستان بیدار شدند، دستها را به طرفی و پاها را به طرف دیگر کشیدند و خمیازه سر دادند؛ خورشید به اتاق می تابید. بیرون از خانه چند ساعتی بود که کار روزانه آغاز شده بود. دوستان زیگریست هم مثل همه آدمهای باریک بین، فورا ً به دستاورد این داستان پی برده بودند. آری، زیگریست موفق به خلق اثری شده بود که خواننده یا شنونده را با قدرتی خارق العاده به خوابی عمیق فرو می برد. عجب هدیه ای برای بشریت به ارمغان آورده بود! داستان زیگریست به چاپ رسید و با استقبال بی نظیری روبرو شد. روی میز هر خانه، زیر بالش هر کسی این اثر خواب آور جای خودش را پیدا کرد. مریض و سالم هر کدام به فراخور حالش با خواندن آن به خواب می رفت. هر کس این داستان را می شنید به صلاحش بود که بدون مقاومت خود را به آن بسپارد، چون بی شک در برابر واژه های چرت آور داستان توان مقاومت نداشت. بدین ترتیب، زیگریست کم کم نه تنها به مردی متمول، بلکه به نیکوکاری والامقام تبدیل شد. البته در این قضیه یک چیز عجیب و غیر قابل فهم بود؛ هیچ کس نمی دانست که داستان چطور پایان می یافت. چون هیچکدام از خوانندگان تا صفحۀ آخر آن پیش نرفته بود. آدمهائی که اعصابی سالم داشتند، با خواندن اولین صفحات به خواب می رفتند. عصبی ها تعداد صفحات بیشتری را می خواندند و در مواردی که خوانندگان، بی خوابی های مزمنی داشتند، حتی موفق به خواندن نیمی از صفحات داستان می شدند. یعنی به صفحۀ معروف سی و پنج می رسیدند، که این موهبت تنها نصیب برگزیدگان می شد. اینکه عده ای از افراد زیرک تنها به خواندن بخش پایانی داستان مبادرت ورزیده بودند نیز کمکی به آنها نمی کرد. به محض اینکه بیدار می شدند، دیگر هیچ چیز را به یاد نمی آوردند. نتیجه این شد که دربارۀ پایان این اثر خواب آور، شایعه های ضد و نقیضی بر سر زبانها افتاده بود و تقاضاهای زیادی از هر طرف متوجه زیگریست بود تا زبان بگشاید و نظر قطعی و درست را بگوید. امّا او چنین کاری نکرد. بلکه در سکوت پُر رمز و رازی فرو رفت که چندان هم برایش بد نبود. در واقع، خود او هم در این باره چیزی برای گفتن نداشت. چون خودش هم نمی دانست که داستان با خوابی عمیق تمام می شود.